۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

"قمر، حروم شد"




هنوز قطار نیامده. کنار من مردی حدوداً 55 ساله نشسته با صورتی پر از کک و مک و چند فرورفتگی و برآمدگی. و زخمی کنار چشم چپش که گوشت اضافه آورده. بینی درشت با یک قوز بزرگ که یک خال گوشتی هم روی آن است. در این گرما کت به تن دارد. کتی که آستین‌هایش از دستان بلندش کوتاه‌تر است. مردی میانسال و چهارشانه با شکمی برآمده با پیراهن سفید که دو دکمه بالایی پیراهنش هم باز است، می‌آید و صدایشان بالا می‌رود که "آقا چاکرم. چه سعادتی اینجا شما را دیدیم" بعد همدیگر را بغل می‌کنند و چند ماچ آبدار بین او و مرد کت پوش رد و بدل می‌شود. لحن صدای مرد پیراهن سفید کمی مشتی است. در عوض صدای مرد کت پوش خیلی خش‌دار است و انگار داخل لوله حرف می‌زند. سراغ خانه و زندگی هم را که می‌گیرند، معلوم می‌شود بچه محل‌های قدیمی بوده‌اند که مدت‌هاست از هم بی‌خبرند. حالا یکی یکی اسم بچه محل‌ها را می‌آورند و آخرش هم می‌گویند اونم مرد.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". قطار که می‌آید من هم همراهشان به قسمت عمومی‌ قطار می‌روم و کنارشان می‌نشینم.

مرد پیراهن سفید: قهوه‌خونه رو یادته؟ رمضون 30 تا استکان را با هم می‌برد.
مرد کت پوش: عباس چپه که 50 تایی می‌گذاشت. دوطبقه دست می‌گرفت. یه بار شاه اومده بود بی‌سیم، همین جوری براش چایی برده بود. شاه مونده بود.
مرد سفیدپوش: چه مردنی هم کرد. حاج حسین و حاج حسن داداش‌هاش هم مردن.
مرد کت پوش: ایرج را یادته؟
مرد سفیدپوش: خیلی خوشگل بود. یعنی خونوادگی این طوری بودن. بیژن شون هم خوشگل بود.
مرد کت پوش: اما ایرج یه چیز دیگه بود.
مرد سفیدپوش: آخه هیکل خیلی ردیفی هم داشت. موهای پرپشت. شونه‌های کشیده.
مرد کت پوش: توی تیردوقلو دعواشون شد با مهدی.
مرد سفیدپوش: سر قمر بود. ایرج چند سال بود قمر رو می‌خواست. مهدی هم می‌خواست. اونم بی‌کار بود. همیشه پلاس بود.
مردکت پوش: اما ایرج اساسی زدش.
مرد سفیدپوش: قمر رو هم گرفت دیگه.
مرد کت پوش: اما بعدش دیگه اون ایرج سابق نبود. سایه‌اش سنگین شد.
مرد سفیدپوش: رفته تهرانپارس. اونجا گاراژ داره. پیر شده. یه روز رفتیم تیردوقلو با هم. دلش خون بود از دست قمر. می‌گفت کاش اون روز از مهدی می‌خورد و قمر رو اون می‌گرفت. مهدی هم مرد. سرطان گرفت. بد مردنی هم کرد.
مردکت پوش: مادر ایرج را یادته؟ دو بار شوهر کرده بود. این مال شوهر اولش بود، بیژن از شوهر دومش بود. مادره نوکر سفیر ایران بود توی نمی‌دونم کجا. غذاشون را هم از اونجا می‌آورد. باباشون هم خیلی کاری نبود.
مرد سفیدپوش: خدا بیامرزدشون.
مرد کت پوش: خدایی ایرج خودش هم خیلی کاری نبود. همش قهوه‌خونه بود. ما هفته به هفته می‌رفتیم، اون هر روز و شب. مرد باید تن به کار بده، مگه ما نبودیم. قمر هم بی‌خودی زنش شد. فقط چون خوشگل بود، زنش شد.
مرد سفیدپوش: ایرج خیلی خاطرخواه داشت تو محل. وضع‌شون هم بد نبود.
مرد کت پوش: قمر هم چیزی کم نداشت. اونم خاطرخواه زیاد داشت. خوب و کاری هم بودن. فقط رو حساب ایرج و مهدی کسی جرات نمی‌کرد پا پیش بگذاره. اما خریت کرد. بهتر از اون حقش بود.

حالا هر دو ساکت شده‌اند. قطار می‌خواهد از تونل بیرون بیاید، که مرد سفیدپوش بلند می‌شود و می‌گوید: "یه قرار بگذار یه روز بریم پیش ایرج. یاد قدیم‌ها."
مرد کت پوش: بریم خونه‌اش.

مرد سفید پوش یا یا علی مدد می‌گوید. دست مرد را محکم فشار می‌دهد.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم

هیچ نظری موجود نیست: